زمان: بامداد یکی از جمعههای پاییز 1383 – 22 شعبان 1425. ساعت: کمی از 2 نیمه شب گذشته. مکان: آنجایی که بوی بهشت میدهد... ، گلزار شهدای اصفهان. ... دوباره دلت گرفته بود و فضای سنگین شهر گلویت را میفشرد. دوباره دلت تنگ یاران بود و بیقرار دوریشان. خودت را به میهمانیشان دعوت میکنی. دوباره به یاد دوستانی میافتی که هیچکدامشان را از نزدیک درک نکردهای و ندیدهای، ولی وقتی بر کنار مزار نورانیشان میروی و بر عکسهای بیآلایششان نگاهی میاندازی، مثل این است که با تکتکشان سالیان سال همراه و همراز بودهای. وقتی به چشمان پر فروغشان مینگری، غم و غصه و غربت شهر به یکباره از جسم و روحت رخت میبندد. چه سّری است در این نگاههای نافذ که تلاطم قلبت را نیز دو چندان میکند؟ خودت هم نمیدانی. این چه الفتی است میان دل تو و آن نگاهها. ندیده عاشقشانی و نشناخته مریدشان. نمیدانی... ، خداکند که تو را به مریدی پذیرفته باشند. با نگاهت التماسشان میکنی و سفرهی دل آشوب زدهات را برایشان میگشایی. از غربت کوچه و بازار میگویی و از جایخالیشان. از ارزشهایی میگویی که چه آسان در پیچ و خم روزمرگیمان به فراموشی سپردهایم. از نامردیها و نامردمیها میگویی. از آنانی میگویی که چه ناجوانمردانه در پیشگاه شهداء و عاشقان شهداء، همه آن چیزی را که از گذشت و مردانگیشان به یادگار مانده، به سخره گرفتهاند. از دوستان نادانی میگویی که نا آگاهانه خنجر از پشت به آرمان شهداء میزنند. ... از نیمه شعبان میگویی و از کسانی که در این روز به یاد همه چیز و همه کس بودند، جز صاحب آن روز. از غربت آقا میگویی و از صبر زیبایش. از بغض فرو خورده درد آشنایان دیار غریبستان میگویی، که چون مقتدای خود صبر پیشه کردهاند. میگویی و میگویی و میگویی. ... خجالت میکشی، زبان در کام میگیری، سر به گریبان فرو میبری و با سکوت خود با شهداء درد دل میکنی. ... سکوت نیمه شب حال و هوای دیگری به دیار ملکوتیان داده است. دلت را به دست نسیم شهداء میسپاری و گوشَت را به آوای نسیم... ، تا شاید بتوانی لحظهای در رویای خود، به کنار سنگرهایشان در ارتفاعات الله اکبر و بازیدراز و پاوه پرواز کنی... یا به کنار سجادهای که در میان رملهای فکه پهن شده است نزدیک شوی... یا به کنار آن قبرهای کنده شده، در گوشهای از بیابان بهشتی شلمچه بروی و نوجوانی که از خوف خدا، دردل شب، به راز و نیاز مشغول است ببینی... شاید بتوانی نوای زیارت عاشورایشان، نوای «الهی العفو» شان و نوای «اللّهم رزقنا توفیق الشهادة» شان را بشنوی. تا شاید لحظهای در کنار قواصان خط شکنی که با ذکر یا زهراء(س) و یا مهدی(عج) به آب میزدند و در تاریکی شب در بین امواج خروشان اروند به پیش میرفتند فیض حضور داشته باشی. و حتی شاید لیاقت داشتی و توانستی، درد دلی که با مهدی فاطمه می کنند را نیز بشنوی. خدا میداند که چه گفتند با مهدی فاطمه که درک حضورش را برایشان به ارمغان آورد... ... صدای هق هق گریهای را میشنوی و نوای درد دل، دلسوختهای با معشوق. ... آیا رویایت به حقیقت پیوسته است؟ آیا این زمزمه شهداست که آرزوی شنیدنش را داشتی؟ ... چشمانت را باز میکنی. سرت را بالا میآوری... آنسوتر... ، آن گوشه تاریک قطعه شهدای گمنام... ، آنجایی که نور مهتاب جلوهای آسمانی به آن داده است، توجهت را به خود جلب میکند. چند نوجوان 15- 16 ساله، در کنار هم نشستهاند و حدیث دلدادگی با محبوب سر دادهاند. ... آرام و آهسته به نزدیکشان میروی. نمیخواهی که حضور تو جمع معنویشان را به هم بزند. در کنار قبر شهیدی گمنام، قدمهایت سست میشود. آرام میگیری و به نظاره عشق بازیشان با خدا مینشینی. ... رویایت به حقیقت پیوسته است. ... درست است که نجوای شبانه شهداء را نشنیدهای و شور و شوق دلدادگیشان را از نزدیک ندیدهای. اما... اما در این دل شب و در کنار شهیدانی که برای نشان خود گمنامی را برگزیدهاند، جوانانی را میبینی که چه خالصانه و چه عاشقانه محبوب را میجویند و چه زیبا از خدا، قرب الی الله را با شهادت طلب میکنند و شهداء را واسطه این تمنای خود قرار میدهند... یوسف زهراء را میخوانند و عهدی ابدی با او میبندند و سربازیش را آرزو میکنند. ... اشک، در چشمانت حلقه میزند. بغضی سنگین، گلویت را میفشارد. ... و رها میکنی این اشک و این بغض را. ... به حال و هوایشان غبطه میخوری و افسوس به خاطر غفلت خود و تعجب از اینکه هنوز هستند، کسانی که گوی سبقت از عارفان و زاهدان سپید موی ربودهاند. ... بانگ اذان صبح تلألو صبح امید را به نمایش میگذارد و به یادمان میآورد که باید منتظر باشیم. منتظر صبحی که آن یار سفر کرده خواهد آمد و در جستجوی یاران خویش نوای «هل من ناصر ینصرنی» سر خواهد داد، صبحی که شاید همین فردا باشد. آری... شاید همین فردا. آیا میتوانیم ندایش را لبیک گوییم. خود دانیم و خدای خود
نویسنده: محمدرضا رمضانی |
جمعه 85 دی 15 ساعت 10:47 عصر
|
|
نظرات دیگران نظر
|