سفارش تبلیغ
صبا ویژن
نامه نسل سومی به نسل اولی حتما بخونید - افلاکیان
خداوند، شخص لعنت کننده دشنام دهنده، طعنه زنِ به مؤمنان، بد زبانِ ناسزاگوی و گدایِ سِمِج را دشمنمی دارد . [امام باقر علیه السلام]

من کی باید شما را بشناسم ؟

گاهی ذهن آدم آن قدر پر می شود که هر راهی را برای تخلیه آن قبول می کند . ذهن من هم امروز پر از دغدغه و علامت سوال شده . آن فدر پر که فکر می کنم فقط نوشتن ، آرام کننده اش باشد . به همین خاطر می نویسم . آن هم برای شمایی که هیچ نام و نشانی از هیچ کدامتان ندارم و فقط نامتان را شنیده ام ؛ جانباز ، آزاده ،‌ رزمنده ،‌ بسیجی و ... شما هم مرا نمی شناسید . اما برای معرفی من یک نشانه کافی است : این که من کسی هستم شبیه تمام جوان هایی که هر روز در خیابان می بینید . کار هر روزم رفتن به سینما ،‌ خیابان گردی ، وب گردی ،‌ ساعت ها نشستن پای رایانه و اینترنت و چت کردن و رفیق بازی و هزار نوع وقت گذرانی دیگر است . اما یک هفته پیش ،‌ در خیابان تابلویی دیدم که تمام فکر و ذهنم را مشغول خودش کرده و دستم را به این نوشتن واداشته . تابلویی که رویش تصویر چند جوان کشیده شده بود . دست هایشان را دور گردن هم حلقه کرده بودند و سفیدی دندان هایشان از شدت خنده ،‌ چشم آدم را زوم می کرد . نمی دانم چرا ولی یک لحظه احساس کردم چه قدر خنده هایشان از ته دل است . به یاد خنده های مصنوعی خودم و دوستانم افتادم . وقتی که صدای ضبط را تا آخر زیاد می کنیم و صدای صوت و کف و قهقهه مان زمین و زمان را به هم می رساند . داشتم از تابلو می گفتم . قیافه و سر و وضع آن جوان ها خیلی با ما اموزی ها فرق داشت . روی سرشان به جای مو های بلند و ژل مالیده ، کلاه فلزی بود و روی پیشانی هایشان پارچه های سرخ و سبز ،‌ اطرافشان هم نه از ساختمان خبری بود و نه از ماشین های رنگ و وارنگ . همه تصویر را خاک گرفته بود ! حتی خودشان هم وی خاک نشسته بودند ! از فاصله ای که میان خودم و آن ها که موقع رفتنشان هم سن و سال من بودند می دیدم ،‌ حسابی شرمنده شدم و متعجب . بیشتر که فکر کردم ،‌ یادم آمد از آن روزی که به یاد دارم ،‌ ما را نسل سوم خطاب کرده اند ؛ یعنی من از نسلی متفاو ت هستم و فاصله زیاد ی با بزرگ تر هایم دارم . یادم آمد که مرا به همین بهانه از کسانی که روزی مثل کم جوان بودند و جوانی شان را هم بای نشاط حوانی امروز من داده اند ،‌ دور کرده اند . یادم آمد که من تاریخ خوانده ام . درسی که در آن باید از گذشتگان وطنم ،‌درس زندگی می آموختم . اما در هیچ جای آن نامی از شنا ندیدم . در هیچ واحد آموزشی و هیچ کتاب درسی به من از شما نگفته بودند . د رمدرسه حتی اگر هفته بسیج و سالگرد شهادتی بود ،‌ فقط برایم سرود خواندند و مقاله . من از سرود و مقاله و شعر ، چه چیزی را باید درباره ی شما می فهمیدم ؟

نمی دانم تا چه حد قبول دارید ،‌ اما من دست پرورده زمانه ای هستم که با زمان شما خیلی فرق دارد . زمان شما هم اگر شیپور جنگ به صدا در نمی آمد و اگر دوست ها و بزرگ ترهایتان به سمت جبهه نمی رفتند و اگر جبهه رفتن و به قول معروف بچه مثبت بودن دستمایه مسخره کردن دوستانتان می شد ،‌ از کجا معلوم که مثل امروز ما نمی شدید ؟‌ من هم اگر امروز شیپور جنگ را بنوازند و فرمان جنگ بدهند و تمام دوستانم ،‌ بچه مثبت شوند ،‌از کجا معلوم که مثل دیروز شما نباشم ؟ آن روز عده ای به مرزهای کشور شما تجاوز کرده بودند و این عده مشخص است که چیزی جز دشمن نمی توانند باشند . پس راحت می توانستید آن ها را بشناسیدو در مقابلشان جبهه بگیرید . اما امروز ،‌ همه د رلباس دوست جلوی چشمان من ظاهر می شوند . من چه طور باید دشمنم را بشناسم ؟ امروز که فلسطین و عراق و افغانستان ، به عنوان گشوری مسلمان در بند رژیم اسرائیل و آمریکا هستند ، من خوب می فهمم که آمریکا و اسرائیل و انگلیس دشمن منند . باور کن که از آن ها متنفرم و می دانم که تمام کشورم با من هم رایند . اما من لباسم را از کشو رخودم می خرم .  به سبک جوانان کشور خودم لباس می پوشم . سینما های کشور خودم را می روم و از هنر پیشه هاو خوانندگان کشور خودم الگو می گیرم . من حتی نواری را گوش می دهم ،‌ که مجوز وزارت فرهنگ و ارشاد کشورم روی آن خورده ، باز هم پشت به فرهنگ خودم کرده ام ؟ اگر دشمن از این طریق با ما رفیق شده گناه من چیست و تکلیفم چی ؟

چرا شما که شاید خیلی بهتد از من فرهنگ واقعی مان را می شناسید ، برایم هیچ کاری نکردید ؟ من فکر می کنم شما منتظرید که ما برای شنیدم حرف هایتان بیاییم . اگر این طور است ،‌ کاملا در اشتباهید و د رحق ما بی انصافی کرده اید . چون من ،‌ خودم می بینم که انگار هر کدام وظیفه خودشان می دانند تیری به سویم رها می کنند و بخشی از وجود و اندیشه ام را به نام خودشان در آوردند . چرا شما حتی از پرتاب یک تیر هم دریغ می کنید ؟ چرا حتی یک بار دست مرا نگرفتید و گذشته را نشانم ندادید ؟ باور کن دست مرا گرفته و به هر سویی می برند اولین بار ، من سیگار نخریدم . آن را خریدند و به دستم دادند . دنبال هیچ فیلم و CD ای نرفتم . آن را دو دستی و با هزار فریب توی کیفم گذاشتند. 

دنبال هیچ آدمی نرفتم ، با من رفیق شدم و پایم را به انواع مجالس باز کردند . من چشمانم را باز کرده بودم تا دنیایی را که خداوند برای دیدم و لذت بردن خلق کرده ببینم . اما چشمم هر روز پسرانی را دید که عشقشان مو بلند کردن و دختر بازی و وفت گذرانی بود و دخترانی را دیدم که هر روز خودشان را به رنگی در می آوردند ،‌ چنان که از تنگی لباس هایشان ،‌ نمی توانند راه بروند . چشمانم که باز بود ،‌ تصاویر رنگ و وارنگی به دستم دادند تا اینکه مدبی بعد چشمم به تمام این تصاویر عادت کرد و همه ان برایم معمولی شد . تو اینها را باور می کنی ؟ اگر باور کردی باید به من حق بدهی که از تو گلایه کنم که چرا حتی یک بار به سمت من نیامدی ؟ دستم را نگرفتی و به هیچ مجلسی نبردی ؟ چرا حتی یک بار برایم ا ز رفقایتان نگفتید ؟ شاید تمام حرف های شما باید مثل رازی در دلتان بماند ! من فکر می کنم مجالس شما همیشه محرمانه است ؛‌ یعنی فقط با دوستانت که رفته اند خلوت می کنی و حتی جایی برای درد دل کردن با دختر و پسرهای شما را می بینم ،‌ از شنیدن این که فرزند یک جانباز یا آزاده اند تعجب می کنم . بعضی از آن ها با من و دوستانم که پدرانمان در آن موقع اصلا به فکر جنگ نبودند و فقط به کارشان مشغول بودند ،‌ هیچ فرقی ندارند . انگار هیچ حرفی از پدرانشان نشنیده اند .

دنیای امروز ما ،‌ برای حرف زدن و القای افکار به دیگران،‌ از شیوه های نوینی استفاده می کند و آن را به راحتی در اختیار همه قرار می دهد . اما شما هیچ وقت از این همه جذابیت های دنیای مدرن ،‌ برای ماندگار کردن حرف هایتان استفاده نکردید . وقتی فرهنگ غرب در اوج دلربایی ،‌در سینه من رسوخ کرد ،‌‌ شما هنوز  دنبال شیوه های قریمی برای رساندم فرهنگ اصیل من به خودم بودید !‌ وقتی دنیای غرب ، تمام هویتش ،‌ تمام فساد و اندیشه اش را تنها با یک CONNENT  کردن و اتصال به اینترنت در اختیار من می گذارد ،‌ شما چرا هیچ راه ساده ای برای شناخت خودتان پیش رویم نمی گذارید ؟ من کی و چه طور باید شما را بشناسم ؟ چرا وقتی که فیلم های سینمایی و سریال های تلویزونی ،‌ به بهانه شناسایی شما به نسل جدید ،‌ تمام گذشته تان را روزهای حماسه سازی همرزمانتان را به بازی گرفتند ، هیچ اعتراضی نکردید ؟ چرا وقتی در خوش رکاب اوج ترس یک ایرانی برای رفتن به جبهه و دفاع از میهنش را به خرمن ها خنده به خورد ما جوان ها دادند ،‌ هیچ صدایی از هیچ کسی بلند نشد ؟ من چه طور باید شما را می شناختم ؟ در میان آن همه خنده ،‌ من و هم نسلانم حق داشتیم که فکر کنیم تمام ایرانی ها به زور به جبهه رفته اند ؟! چرا آن روز که در لیلی با من است تمام نذر و نیاز خنده آور یک ایرانی را در رهایی از خط مقدم نشان دادند و تمام عکاس ها را زیر سوال بردند ،‌ فکر این را نکردید که شاید تمام جوان هایی که فیلم را دیدند ،‌ باور کنند که تمام تصاویری که از شما مانده ،‌ حصل عکاسی کسانی است که از دفاع مقدس شما بیزار بودند ؟

آن چیز هایی که فیلم های جنگی ما نشان می دهند ،‌ اگر واقعیب است چه طور می شود با آن ها پیروز شد و اگر دروغ است ،‌ چرا شما سعی نکردید واقعیت هایی را که دیده بودید ، جایگزین کنید ؟

باز هم به من این حق را نمی دهید که با فرهنگ جبهه و مرام جوان های دیروز وطنم بیگانه باشم ؟ من هیچ فیلمی را به یاد ندارم که در آن رنج های یک جانباز ،‌ یک مادر و پدر شهید ،‌ فرزند و همسر جانباز ،‌ سال ه بی پدری یک فرزند آزاده و یا درد یتیمی یک فرزند شهید را حس کرده باشم . من آن قدر ها هم بی انصاف نیستم که تمام این ها را به دوش شما بیندازم . می دانم که تمام این کارها متولی می خواهد . اما می خواهم بدانم اگر کسی پیدا نشد که تما م این کارها را انجام دهد ، شما هم باید دست روی دست بگذارید و مثل دیگران فقط همه چیز را ببینید ؟ می دانم که شاید با دیدم ایران امروز ،‌ شما دردتان بیشتر هم شو د . چرا که میان آن چه می خواستید و آن چه می بینید ،‌ فاصله زیاری است . آن ایرانی که شما برایش دست و پا و سلامتی تان را دادید ، ایرانی نیست که در آن هنر پیشه های سینما و خواننده ها را دخترکان و پسرکان دو سه ساله هم بشناسند ،‌ اما از نام دوستان شما فقط تابلو های کوچه ها و خیابان ها بهره ببرند . اینها را همه می دانند . اما شما باید معین کنید که این همه فاصله میان ما نسل سومی ها و شما را چه کسی ایجاد کرده ؟ باید جواب بدهید که چرا خودتان را به من نشناسانده اید ؟

                                                                                                                                                  یک نسل سومی



 
نویسنده: محمدرضا رمضانی |  دوشنبه 85 دی 25  ساعت 7:30 عصر