نویسنده: محمدرضا رمضانی |
جمعه 85 دی 15 ساعت 9:5 عصر
|
|
نظرات دیگران نظر
|
** ساکش را بست. بیصدا زار زدم. رفت و بندبند وجودم را جدا کرد. وقتی به اتاق برگشتم دیدم آتش به جانم افتاده. در و دیوار به من هجوم آوردند تک افتاده بودم. به یاد سفارش علی افتادم؛ قرآن را باز کردم و گفتم: « یا زهرا ... یا زهرا، یا زهرا» التماسش کردم تا دلم را آرام کند. مادرم سرم را به دامن گرفت و گفت: « دختر، با خودت این کار را نکن. » فقط با بغض گفتم: « طاقت ندارم مادر ... طولانیترین روز زندگیام به سر رسید. »ادامه مطلب...
نویسنده: محمدرضا رمضانی |
پنج شنبه 85 دی 14 ساعت 7:1 عصر
|
|
نظرات دیگران نظر
|
بعد از درگیری سنگینی که در منطقه شرهانی داشتیم، دشمن مجبور به ترک مواضع و عقبنشینی شد اما هر از گاهی خاکریزهای ما را مورد هدف قرار میداد در این میانه نوجوانی را دیدم که در گوشه ایستاده پرسیدم کجائی هستی، گفت:اصفهانی، دوباره پرسیدم چند سالت هست؟ پاسخ داد:16 سال دارم. در همان لحظه یکی از گلولههای تانک به زیر گلویش اصابت نمود وادامه مطلب...
نویسنده: محمدرضا رمضانی |
پنج شنبه 85 دی 14 ساعت 6:56 عصر
|
|
نظرات دیگران نظر
|